اندیشه ی من ، خود من است

اندیشه ی من ، خود من است : برای همین است که نمی توانم واایستم. من به وسیله آنچه می اندیشم وجود دارم ... و نمی توانم خودم را از اندیشیدن باز دارم .در همین لحظه - چه ترسناک است - اگر وجود دارم ، به این سبب است که از وجود داشتن دلزده ام . منم ، منم که خودم را از نیستی که خواهانشم بیرون می کشم : نفرت و بیزاری از وجود داشتن هم شیوه ای است برای واداشتنم به وجود داشتن ، به فرو بردنم به درون ِ وجود . اندیشه ها مانند سرگیجه ای از پشتم زاده می شوند ، احساسشان می کنم که پشت سرم زاده می شوند ... اگر ادامه بدهم ، می آیند اینجا در جلو ، میان چشمهایم - و من همچنان راه میدهم ، اندیشه می بالد ، می بالد و عظیم فرا می آید ، یکسره پرم می کند و وجودم را نو می گرداند . آب دهنم شیرین مزه و تنم گرم است . احساس ِ بی مزه گی می کنم . چاقویم روی میز است . بازش می کنم . چرا که نه ؟ به هر حال ، یک خرده تنوع است .دست چپم را روی بسته ی کاغذ می گدارم و ضربه ای جانانه به کف دستم می زنم . حرکتش یکباره بود . تیغه سر خورد ، زخم سطحی است . ازش خون می آید . خب که چه ؟ چه تغییر کرد ؟با اینهمه ، روی کاغذ ِ سفید با رضایت ِ خاطر ، در وسط سطرهایی که کمی پیش نوشتم ، به چاله ی خونی نگاه می کنم که دیگر جزو من نیست . ...

تهوع - سارتر - امیر جلال الدین اعلم

1 comment:

Anonymous said...

ممنون به خاطر نظر ارزنده تون لینک شما به دوستان وبلاگی ام اضافه شد
میخوانمتان...