افیون پست مدرن و تعهد اجتماعی

"به فکر خودت باش پسر، گور پدر بقیه."

"شما یک مشت آدم احمق مغز خرخورده هستید."

جملاتی از این دست جملاتی هستند که در مقابله با انسانهایی که احساس تعهداجتماعی می کنند به کار برده می شود. اما براستی چرا عده ای از انسانها احساس تعهداجتماعی می کنند؟ چرا این آدمها نمی توانند سرجایشان بنشینند، کارشان را انجام دهند، درسشان را بخوانند، پول دربیاورند، تفریح کنند و از زندگیشان لذت ببرند؟ چه چیزی باعث می شود که کسی زندگی پر دردسر و آینده ای نامعلوم را به زندگی آرام با آینده ای روشن ترجیح بدهد؟ آیا انسانهایی که تعهداجتماعی دارند ارزشمندتر از کسانی هستند که چنین تعهدی ندارند و کاری به کار جامعه ندارند؟ آیا چنین انسانهایی واجد نوعی برتری اخلاقی هستند؟ آیا هیچ دلیلی وجود دارد که بتواند چنین برتری ای را ثابت کند؟ آیا تعهداجتماعی یک ارزش است؟ تعهداجتماعی ریشه در چه دارد؟ آیا تعهداجتماعی ریشه در انگیزه ای متعالی دارد یا تعهداجتماعی ماحصل نوعی ناهنجاری و ناسازگاری با محیط اطراف است؟آیا تعهداجتماعی مفید است؟ به حال چه کسی یا چه چیزی مفید است؟ آیا جامعه ای که در آن کسی احساس تعهداجتماعی نکند جامعه ای مشکل دار و بیمار است؟ اینها پرسشهایی هستند که در این نوشتار مورد توجهند. به این امید که از خلال جملاتی که در پی می آید بتوانیم چند گامی در جهت رسیدن به پاسخ آنها برداریم.

آقای X و آقای Y

آقای X در دانشکدۀ فنی درس خوانده است، آقای X کار می کند وپول در می آورد. آقای X وقتی دانشجو بود، فقط درس می خواند. اگر دانشگاه شلوغ می شد او آنقدر در کتابخانه درس می خواند تا مسأله رفع شود. آقای X حالا که کار می کند هم کاملاً با قواعد آشناست. او هر کاری را که روسا به او بگویند انجام می دهد. او کاری ندارد که این کاری که می کند به ضرر جامعه است یا نه. او کاری را می کند که به نفع خودش باشد. آقای X به مسائل سیاسی جامعه اش توجهی ندارد چرا که فکر می کند به او ربطی ندارد.

آقای Y هم در دانشکدۀ فنی درس خوانده است. اما آقای Y درسش را تمام نکرده است. چرا که او در درگیری مسلحانه با ساواک جان باخته است.

آیا می توانیم بگوییم که آقای Y انسان ارزشمندتری از آقای X است؟ آیا بیژن جزنی از بقال سرکوچه، محمد حنیف نژاد از آرایشگرتان و ...ارزشمندترند؟ آیا معیار ارزشمند بودن را باید مفید بودن فرض کنیم؟ اگر فرض کنیم که معیار ارزشمند بودن مفید بودن باشد، آنگاه این پرسش پیش می آید که مفید به حال چه کسی؟ مفید به حال خود یا مفید به حال جامعه؟ چه دلیل عقلانی ای می توان اقامه کرد تا بر اساس آن بتوان یکی از این دو شق را مقدم بر دیگری دانست؟ ممکن است در درون این سنت یوتیلیتاریانیستی کسی مدعی شود که اصل بر افزایش هر چه بیشتر سود در عالم است و بنابراین معیار ارزشمند بودن، مفید بودن به حال جامعه است چرا که آنچه به حال جامعه مفید است سود را بیش ار انچه به حال یک فرد مفید است افزایش می دهد. صرفنظر از این که چنین استدلالی را به طور کامل نمی توان پذیرفت، اما باز این پرسش پیش می آید که چه کسی گفته است که ما باید بر اساس اصل افزایش هر چه بیشتر سودمندی در عالم به تدبیر امور بپردازیم؟ آیا جز این است که این نیز انتخابی در میان انتخابهای ممکن است؟ باز هم اگر فرض کنیم چنین انتخابی درست است این قاعده مسلماً بخش عظیمی از کسانی را که احساس تعهداجتماعی می کرده اند شامل نمی شود. چرا که واقعاً آشکار نیست که بتوان در آنچه آنان انجام داده اند سود مشخصی را یافت که نصیب جامعه شده باشد. به عنوان مثال در درون سنت چپ در جامعه ما، انسانهای بسیار پاکی بوده اند که جان خود را کف دست گرفته اند و برای آنچه گمان می برده اند به حال جامعه شان مفید است مبارزه کرده اند و در این راه جان داده اند. ولی نه تنها نمی توان سود مشخصی را یافت که نصیب جامعه شان کرده باشند بلکه اتفاقاً زیانهای فراوانی را می توان برشمرد که به جامعه وارد ساخته اند. تکلیف ما با چنین کسانی چیست؟ آیا آنان انسانهای بی ارزشی بوده اند؟ مسئله دیگر این است که در صورت پذیرفتن قاعدۀ "مفید بودن به حال جامعه" این سوال پیش می آید که چه کسی این صلاحیت را دارد که تعیین کند چه چیزی مفید به حال جامعه است؟ آیا در اینجا نیز با همان هرج و مرج، فقدان آزمون فیصله بخش و نبود اتوریتۀ عقلانی و اخلاقی ای مواجه نیستیم که منجر به این می شود که بگوییم همه محقند که در عین حال این معنی را می دهد که هیچ کس محق نیست؟ بنابراین می بینیم که این قاعده، قاعدۀ مفیدی نیست و پاسخ خاصی به ما نمی دهد.

شاید عده ای بگویند تعهداجتماعی ریشه در احکام اخلاقی دارند. احکامی که واجد کلیتی هستند که همگان را در بر می گیرند و همگان به یکسان موظفند که از آن احکام اطاعت کنند. این که این احکام ریشه در چه دارند در اینجا به ما مربوط نیست. اما نکته واضح و در عین حال مهم این است که هیچ دلیل عقلانی ای یافت نمی شود که ثابت کند حتی یک گزارۀ اخلاقی مطلق وجود دارد. اتفاقاً شواهد و پژوهشها همه به نفع نسبیت اخلاق شهادت می دهند. در چنین وضعی کدام گزینه اخلاقی ای می تواند آن نقطه ارشمیدسی باشد که دفاع از "تعهداجتماعی" بتواند بر پایه آن بنا شود؟

به نظر می آید که " داشتن تعهداجتماعی" نه یک ارزش است و نه به کسی برتری اخلاقی می بخشد. حال ببینیم آیا تعهداجتماعی ریشه در انگیزه ای متعالی دارد؟ یکی از استدلالهایی که در دفاع از تعهداجتماعی اقامه می شود این است که انسانهای فاقد آن انسانهای خودپسند و خودخواهی هستند. خودپسندی و خودخواهی نوعی رذیلت اخلاقی محسوب می شود. صرفنظر از اینکه چنانکه پیش از این گفتیم نمی توان بر مبنای اخلاقی که خود هیچ مبنایی ندارد چنین استدلالهایی را اقامه کرد. این استدلال یک مشکل دیگر هم دارد. احساس خوشبختی – صرفنظر از اینکه خوشبختی در چه ظرفی محقق می شود- چیزی است که همه ما به دنبال آنیم و خوشبختی چنانکه از خود واژه پیداست به معنای احساس رضایت از خود است و به این معنا احساس رضایت از خود مبنای آن عملی است که با رغبت، آن را انجام می دهیم و نبود رضایت از خود تعادل ذهن را بر هم می زند. حال اگر انگیزۀ ما در شیوۀ زندگی کردنی که انتخاب می کنیم کسب "احساس رضایت از خود" باشد می بینیم که عمل ناشی از تعهداجتماعی و عملی که از آن ناشی نمی شود به لحاظ انگیزۀ اصلی تفاوتی با هم ندارند هر کسی به شکلی احساس خوشبختی می کند و در پس همه این تلاشها و کوششها " احساس رضایت از خود" و یا " اصل لذت" حضور دارد و فرمان می راند.

در اسناد ساواک دربارۀ فعالین سیاسی جمله ای مدام تکرار می شود." نامبرده از عناصر ناراحت اجتماع می باشد." واقعیت این است که فعالین سیاسی، اجتماعی و روشنفکران عموماً یک درک مشترک دارند و آن هم این است که انسانهای ناراحتی هستند. آنها فاقد قوۀ سازگاری هستند توانایی سازگار شدن با محیط اطرافشان را ندارند در آن بیرون چیزی است که آنها را آزار می دهد. ظلم ، فقر، فساد، تبعیض، جهالت، حماقت، بلاهت و دروغ آنها را می آزارد. روشنفکران نمی توانند این چیزها را هضم کنند نمی توانند این چیزها را ببینند و از کنارشان بگذرند. نیرویی در درونشان آنان را وادار می کند که به فکر تغییر محیط اطراف خود باشند به فکر تغییر جهان. چنین حسی به گمان من بیشتر ناشی از اجباری روانی است. آنان نمی توانند به گونه ای دیگر باشند. آن گونه دیگر بودن، همچون توده زیستن و همچون توده مردن روح آنان را نابود می کند و احساس خفگی می کنند.

در این عصر سلطه هم ارزی که تیزآب عقلانیت ابزاری تمامی ارزشها و قواعد و میزانها و آرمانها را به یکسان خورده است و برده است و دیگر نه زمین سختی زیر پایت است تا دمی بر آن بایستی و بیاسایی و نه آسمان مقدسی بر بالای سر وجود دارد که مایه الهام باشد کوشش برای توجیه عقلانی اخلاقی "تعهداجتماعی" کوششی عبث است.

درپایان کار، آن هنگام که همه چیز فرو بریزد، در هنگامۀ مرگ اثر تفسیر درست ممکن می شود و شاید هم که نشود اما به هر حال زندگی متعهدانه اثری است هنری، اثری زیبا.

***

خب اینها همه مهملاتی مشحون از افیون و افسون پست مدرن بود.اگر واقعاً چنین بود جهان جایی غیرقابل زیستن و زندگی چیزی بی ارزش بود، نه پیشرفتی در کار بود و نه توسعه ای و همه چیز در سکون متعفن خود می پوسید و این همان چیزی است که افیون پست مدرن به آن فرا می خواند. آن پادزهری که این افسون و افیون را بی اثر می کند سختی و سنگینی واقعیت و جهان واقعاً موجود است، واقعیتی که در آن فایده گرایی بدیل ندارد.

جامعه صنعتی

جامعه ی صنعتی از لحاظ زیبایی شناختی کافه ایی است مملو از دائم الخمرها ـ از لحاظ فکری پناهگاه باخود بیگانه ها و از لحاظ اخلاقی مامن دزدان.

شوپنهاور ـ نقد مدرنیته ـ ترجمه ی مرتضی مردیها

لزوم تدوین مانیفست برای جنبش سبز

جنبش سبز –حداقل در ایران- دارای گستردگی مفهومی است، بطوریکه شاید در حال حاضر در کشورمان دو نفر را نتوان یافت که نظری واحد در مورد موضوعی واحد داشته باشند. اما این تفاوت ادراکی آنقدر ریشه‌ای و مبنایی نیست که نتوان فصل مشترک پر رنگی در آنها یافت. یافتن این فصل مشترک از آن جهت حائز اهمیت است که بتوان در پناه آن تمام نیروها و فعالان سبز را زیر چتری واحد گرد آورد. تهیه اعلامیه (manifest) جنبش سبز، امری ضروری و بدیع است که ابتدایی‌ترین و در عین حال اصلی‌ترین موضوع برای متحد نمودن نیروهای همفکر به نظر می رسد.

نگارش مانیفست جنبش سبز شاید برای برخی غیر لازم و غیر ضروری بنماید. اما در واقع چنین نیست. هدف از تهیه این اعلامیه را حداقل در دو مورد زیر می توان خلاصه کرد:

1)فعالیت عملی بدون پشتوانه‌های نظری و تئوریک، فاقد انسجام و ثبات عملی است و نتیجه آن جز شکست نمی‌تواند باشد، امری که در تاریخ یکصد ساله اخیر کشورمان به وضوح شاهد آن بوده‌ایم. کنش سیاسی بدون پشتوانه‌های فکری لازم، ورود به جنگل بدون داشتن نقشه است. بنابراین با مدون نمودن این مانیفست، مبانی و فصل مشترک جریان معترض را می‌توان به عنوان پشتوانه نظری عمل سیاسی به منصه ظهور رسانید. بدیهی است که ورود به جزئیات هر بخش از مانیفست نیازمند مطالعات و بحث و فصح وسیع و دقیق می‌باشد که نه تنها مطلوب که برای یک فعال سیاسی ضروری است.

2-فعالان سیاسی همفکر ایران - به خصوص جریان دموکراسی­خواه- در زمان حاضر از پراکندگی در رنجند. پراکندگی و عدم هماهنگی که شاید سرمنشأ اصلی آن عدم شناخت صحیح فعالان سیاسی از اصول و خط مشی سیاسی یکدیگر باشد. بدین ترتیب دلیل دوم تدوین مانیفست در ایران را باید بوجود آوردن چتری – حتی‌الامکان بزرگ- برای پوشش دادن کلیه فعالان سیاسی که تعلق خاطر به مبانی جنبش سبز دارند، دانست که در پناه آن بتوانند ضمن نزدیکی هر چه بیشتر به یکدیگر، پایه‌های تئوریک خود را نیز تقویت نمایند.

آپدیت دوم: میرحسین موسوی در بیانیه اخیرش(+) قدم مهمی در این راستا برداشت.

مثل برف آب خواهند شد

دست کم از 22 بهمن ماه سال گذشته، حاکمیت تحت هیچ حمله شدید فیزیکی (خیابانی) از جانب جنبش سبز قرار نگرفته است. چنین فرصت و آرامشی می توانست بهترین کمک برای بازسازی وجهه حکومت و بازگرداندن کشور به مسیر عادی خود باشد؛ اما به نظر می رسد که نتیجه برای دولت و حاکمیت کاملا متفاوت بوده است. با توقف لشکرکشی های خیابانی جنبش سبز، گویی یک اهرم فشار سنگین از روی جناح های داخلی حکومت برداشته شده است. اهرم فشاری که دو کارکرد متفاوت داشت. نخست مخفی نگاه داشتن اختلافات درونی به بهانه یک دشمن مشترک بیرونی (به نام جنبش سبز) و دیگر حواله کردن تمامی مشکلات کشور به گردن معترضان*.

در چنین شرایطی بود که حاکمیت، به جای بهره گیری از آتش بس موقت با جنبش سبز دچار یک درگیری شدید داخلی شد. جدال مجلس با دولت روز به روز بالا گرفت تا جایی که دوطرف یکدیگر را به فساد اقتصادی و نقض قانون متهم کردند. حتی دولت و مجلس به فراخور زمان حملاتی را هم متوجه قوه قضاییه کردند. علاوه بر آن مسئله پرونده هسته ای کشور بار دیگر جای خود را در اخبار داخلی پیدا کرد و شکست مفتضحانه اجلاس تهران با صدور قطعنامه چهارم بار دیگر ناکارآمدی دستگاه دیپلماسی دولت کودتا را به اثبات رساند. وقایع سالگرد درگذشت آقای خمینی نیز مثل پتکی به بدنه حاکمیت وارد شد و کار را به جایی رساند که مراجع خاموش و بی طرف هم به اعتراض برخواستند و حتی اصولگرایی افراطی همچون علی مطهری در آستانه اخراج از جبهه «خودی»ها قرار گرفت. دردسرهایی که اجرای طرح هدفمندسازی یارانه ها به دنبال خواهد داشت و تبعات موج تورمی آن خود کابوس دیگری است که سایه اش از دور پیدا است.

همه این موارد به خوبی و بار دیگر نشان داد که حاکمیت برآمده از کودتا در فضایی آرام و بدون جنجال توانایی ادامه حیات ندارد. نظامی که از هرگونه شایسته سالاری خود را تهی، و نظارت ها و مشارکت های مردمی را با رانت خواری های نظامیان جایگزین کرده است، حتی در کوچکترین امور داخلی نیز دچار بحران مدیریت و کارآمدی خواهد شد. حاکمیت نیز به خوبی دریافت که ادامه این روند نتیجه ای جز فروپاشی تدریجی نخواهد داشت، پس تنها یک معجزه می تواند نجاتش دهد و آن هم بازگشت به دوران جنگ و جدال و آشوبی است که بهانه ای برای سرپوش گذاشتن بر ضعف های داخلی خواهد بود.

در اسناد منتشر شده از گزارش جلسات شورای فرماندهان ارتش شاهنشاهی نقل قول جالبی ثبت شده است که می گوید «مثل برف آب خواهیم شد». به نظر می رسد تاریخ بار دیگر در حال تکرار شدن است، نظام به شدت در حال ریزش نیرو است و جبهه مقابل، علی رغم اختلاف نظرهای درونی که دارد دست کم در مخالفت با حاکمیت کنونی روز به روز تقویت می شود و گسترش می یابد. طبیعی است که وارد کردن یک شوک به روندی که با سرعت هرچه تمام تر به زیان حاکمیت به پیش می رود، بیش از آنکه خواسته و مطلوب مخالفان باشد، مورد نظر حاکمیت خواهد بود. با چنین پیش زمینه ای است که لغو راهپیمایی سالگرد کودتا از سوی رهبران جنبش دست کم قابل درک می شود (اگر به گزاف ادعا نکنیم که شفاف و مشخص می شود). به قول ناپلئون «هنگامی که دشمن شما در حال اشتباه کردن است مزاحمش نشوید».

پی نوشت:

* فراموش نکرده ایم که تلویزیون در روزهای برگزاری راه پیمایی مدام با کسبه و فروشندگانی مصاحبه می کرد که نسبت به تجمع و راه بندان و تعطیلی گلایه و آن را سبب کسادی کسب و کار و تنگنای اقتصادی اعلام می کردند.

جان آدم ها از همه چیز با ارزش تر است

من برای آن‌ها که می‌گویند «می‌رویم» کلاه از سر بر می‌دارم، خودشان هستند که انتخاب می‌کنند و شجاعت‌ و شهامت‌شان را بی آن‌که چیزی بگویند و به زبان بیاورند بیان می‌کنند. نه تقصیری متوجه آن‌ها است، نه کسی می‌تواند خرده بگیرد که چرا برای مبارزه با ظلم جمهوری ظالم اسلامی به خیابان رفتن را انتخاب کرده‌ند.

اما از آن‌ها که می‌گویند «بیایید» و «بروید» و مدام خرده می‌گیرند که جا زدند و چرا حالا و عصبانی هستند از بیانیه‌ای که برای «حفظ جان مردم»‌ صادر شده است، یک سوال دارم: برای آن خانواده‌هایی که در سال گذشته به دست کثیف عوامل جمهوری اسلامی عزیزشان کشته شده چه کار کردید؟ با این خیل زندانیان گم‌نامی که اکنون در زندان هستند چه کرده‌اید و چه برنامه‌ای دارید؟ اصولا برای آن‌ها چه کرده‌اید؟ هر کس می‌تواند پیش وجدان خودش به این سوال‌ها پاسخ بگوید.

من به آن شخصی احترام می‌گذارم که جان و زندگی آدم‌ها برای‌اش بیش‌ از همه چیز ارزش داشته باشد. به موسوی و کروبی بسیار نقد دارم و اشتباهات پیاپی‌شان را همیشه می‌بینم و حرص می‌خورم. دیدم که چه کودکانه اسیر بازی «گرفتن مجوز» شدند. و بازی خوردند، آن هم چه بازی‌یی. بازی که گرفتار آن شدند که آخر سر «مجبور» شوند، ۴۸ ساعت مانده، بگویند مردم نیایید شما را می‌کشند. البته وقتی اصلاح‌طلبان جزوی از اطرافیان موسوی و کروبی باشند و به آن‌ها بگویند اول شما اطلاعیه بدهید و بعد احزاب ما، مشخص است که به چنین بازی گرفتار می‌شوند.

از قاتل ندا و سهراب برای اعتراض به قاتل ندا و سهراب که نمی‌شود «مجوز» گرفت. با کدام منطقی این درخواست شده بود؟ هر کسی شب گذشته و امروز کیهان و رجانیوز و فارس را می‌خواند به سادگی می‌فهمید که موسوی و کروبی به خاطر این اشتباه وحشت‌ناک و ورود به بازی باخت ـ باخت چه گرفتاری می‌شوند. اما با همه‌ی این‌ها از این‌که به خاطر «حفظ جان مردم» می‌گویند نروید، احترام و ارزش قائل‌ام، بسیار هم ارزش قائلم.

بگذریم از این، وقت برای این نقدها بسیار است. دست‌کم بعد از این دو سه روز که باز هم آن «حس التهاب» در همه‌ی شهر پیچیده و در جان خانه‌ها لانه کرده و چشم‌ها را تا صبح بیدار نگه داشته است.

اگر «می‌روید» بگویید می‌رویم،‌ نگویید بروید و بیایید. جان‌ آدم‌ها از جان یک حشره بسیار بیش‌تر می‌ارزد و «بروید» و «بیایید» گفتن وزن و جای‌گاه می‌خواهد.

خوب نیستم

جهت ادای پاره ای توضیحات...........روز چهارشنبه مورخ..............کمیته انضباطی واقع در ساختمان........

من هرگز نمی گويم که چيزی می دانم

«من هرگز نمی گويم که چيزی می دانم. ادعای من صرفاً برپايه حدس و فرضيه است. اين موضوع هم اهميتی ندارد که اين حدس و فرضيه را از کدام منبع به دست آورده ام. منابع گوناگونی وجود دارد که همة آنها برايم روشن نيست. اصولا" سرچشمه و اصل شناخت، با حقيقت ارتباط چندانی ندارد. اما اگر مسأله ای که من تلاش می کنم آنرا از طريق فرضية خود توضيح دهم برايت جالب است، می توانی به من لطف بزرگی بکنی و آن اينکه تلاش ورزی فرضية مرا بطور اصولی و واقعگرايانه و تا آنجا که برايت امکان پذير است واضح و روشن، معروض نقد و سنجش قراردهی! و اگر فکر می کنی می توانی آزمونی بينديشی که در پايان ادعای مرا ابطال خواهد کرد، من حاضرم تو را در ابطال فرضيه ام با تمام نيرو ياری دهم»

کارل پوپر

----------

آپدیت دوم: متن کامل نامه محمد علی انصاری به حجت الاسلام سید حسن خمینی را اینجا (+) بخوانید.